چون شب یکصد و نوزدهم برآمد

ساخت وبلاگ

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: مرا گرفته نگاه داشت و گفت: مرو تا تو را از خبری بیاگاهانم. من ایستادم. پس دستارچه گشود و همین پارچۀ حریر به در آورده در پیش روی من بگشود. صورت غزال را بدین‌سان که هست در او نقش‌کرده یافتم. پس پارچه را از او بگرفتم و با هم پیمان بستیم که ...

پ.ن: آن جملات در کتاب نیامده‌اند.

ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.

چون شب یکصدم برآمد...
ما را در سایت چون شب یکصدم برآمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57