شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! دایه گفت: بسا هست این مزاح تو را به گوش ملکغیور برسانند، آنگاه ما را از دست او خلاصی نخواهد بود. ملکه بدور با دایه گفت: به خدا سوگند که امشب پسری خوبروی و کمان ابرو در خوابگاه خود خفته یافتم. دایه گفت: ...
ادامۀ قصه را اینجاگوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 25